دیروز که اومدم دانشگاه دم در آموزش خشکم زد.باور نمی کردم...
***
هستی از دخترای مهربون و مودبی بود که خیلی دوسش داشتم.رشته علوم کامپیوتر ؛اون هم ترم پنج بود.با اون ،وقتی تو کانون تپش و گاهی هم کانون ادبی با دوستاش فعالیت میکرد ؛آشنا شدم.از من دوسال کوچکتر بود اما مهم دل باصفاش بود که به اندازه یه دنیا می ارزید.اون هم چه دنیایی!
دنیا برای اون خیلی کوتاه عرض اندام کرد.خیلی زود اون رفت...خیلی زود...
***
درست دوهفته پیش بود که یه سر اومدم دانشگاه.اولین کسی که دیدم اون بود؛چقدر با هم حرف زدیم.ازش پرسیدم چکارا می کنی؟خندید و...
***
حالا که اومدم دانشگاه تا یه سری بزنم ؛دوباره اولین کسی که دیدم اون بود.اما اینبار تو یه قاب مشکی نشسته بود و به همه ی کسانی که دوسالی از کنارش بی اعتنا رد شدند یا به خنده هاش جواب دادند و اومدن جلو و باهاش دست دادند،لبخند می زد.یه دفعه احساس کردم دلم براش تنگ شده.برای خودم هم و برای همه که می رند و زود یا دیر بین کارهای پرمشغله و خاطرات ریز و درشت دوستان و نزدیکان گم میشن.
دلم برای خودم و تنهایی ام سوخت .واقعا انسان چقدر توی شلوغی آدم ها،تنهاست.
خدایا! می دونم که تنها تو هستی که شایسته ی تنهایی هستی.من هم تنها هستم.تنهایی ام را با حضورت همیشه پر کن.
((هستی حسین نژاد)) رو هم تنهاش نزار.
یاد تموم عزیزان از دنیا رفته رو سبز نگه داریم با خوندن یه فاتحه.