اینقدر می گن خدمت رسانی به مردم!اه...مردم از بس به مردم خدمت رساندیم.کی می خواد جواب گریه های سوزناکه منو بده اونوقتی که تو سرمای استخوان سوز 23درجه زیر صفر،اون هم ساعت 5/7صبح،سرسرخوران با هزار تا آیه الکرسی و فوت و بسم الله بره سرکار.بعدشم تو شرایط بدتر از اون،8 شب برگرده خونه؟!!! گفتند: "بابا تعطیله." کی گوش کرد! گفتند:"خانم های کارمند تعطیل!" خانم کارمند کجا بودیم که تعطیل باشیم!
مردم که روز و شب و برف و بارون و روز تعطیل یا غیرتعطیل نمیشناسند.صف می کشند و توقع دارند خوب دیگه! اگه انجام بدی می گن وظیفته!انجام ندی می گن:حقوق میگیری که جاخوش کنی تو گرما و مردم و خون به جیگر کنی؟
راست می گن خوب!باید خدمت رسانی کرد.مهم نیست که سیبری باشه یا جزایر قناری!!!
***
روزچهارشنبه 26دی که هفتم محرم بود،یکدفعه یک گلوله ی بزرگ غصه ،نمی دونم از کجا و چه جوری،خراب شد روی دلم.دلم گرفت،آن هم بدجوری!گفتم:خوب می شی!
ولی تا الان که خوب شدنی تو کار نبوده.باید یه برف پاکن بیاد و با برفا،این گلوله رو هم جمع کنه و ببره.حسابی یخ زده ها!
***
گفتم که یه جورهایی شدم.حتما افسرده یا روانپریش شدم.خودم و وزن کردم و دیدم همون 49کیلوام!!!
اولش غصه ام شد.آخه دخترو اینقدر مردنی! اما بعد که خوب فکر کردم دیدمباید یه کم خوش باوری به خرج بدم.اینکه اگه من بمیرم 49کیلو از سنگینیه روی زمین کم میشه و می تونه تندتر دور خورشید بچرخه(اینو از تو یه داستان کوتاه خوندم.تعبیر قشنگی بود!)
وآنوقت بود که فهمیدم من اصلا افسرده نیستم!
***
به سرم زد وصیت بنویسم و بزارم برگشو بین کتابام تا بعد از مرگم یکی اتفاقی پیداش کنه . چه ذوقی میکنه حتما(خودم و خیلی تحویل می گیرم می تونم .این اواخر به این مرض دچار شدم)
هرچی فکر کردم دیدم نه خونه و زمینی دارم که ببخشم و نه مال و ثروتی که بعد از من سرش دعوا بشه و به خاطرش همه به روحم فاتحه بفرستن که دعوا بینشون انداختم!!!
چندتا کتاب می مونه که دارن تو کتابخونه خاک می خورن و بعد از من،در خانواده ی فرهنگ دوست من،یه جور سر به نیست میشن!
بقیه ی کاغذپاره هایی که برای هیچ کس ،حتی خودم که نمی دونم چرا نگه شون داشتم،اهمیتی نداره ،هم محترمانه ریخته میشن تو سطل زباله.
پس دیگه چی می مونه؟هیچی،جز یه همون با سرو ته یه کرباس!