سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترین دستیار دانش بردباری است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

سروته یه کرباس
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:7بازدید دیروز:3تعداد کل بازدید:59103

همون :: 86/7/22::  12:41 عصر

 

توی این مدت خیلی  سعی کردم حرف جدیدی بزنم ولی نتونستم.همیشه می شنیدم یا می دیدم که کسی می گفت " از دوست خنجر خوردن بدتر از تیکه تیکه شدن به دست دشمنه!"

الان باورم شد .اصل ماجرا رو می گم شاید مثل خیلیا که میگن برای عبرت باشه؛ اما بیشتر برای خالی کردن دردیه که نمی تونم حتی به خونواده ام بگم!

و اما بعد:

همون یه چهارسالی خودشو توی محل کار کذایی کشت و به سیخ کشید و به قولی خودشو تا جایی که می شد نشون داد. با همه دور و بری ها ساخت و کم کم صمیمی شد .دیگه همه صابون شیرینی مشغول شدن همون خانم رو به دلشون می زدند و مرتب ازش می پرسیدند :"پس کی؟!"

تا اینکه یه دوست(!!!!!!!!...)سرو کله اش پیدا شد .غریبه نبودها!همون خوب می شناختش.احترامی به هم تعارف می کردند و همون چشم خواهر بزرگتری بهش داشت.گاهی باهاش حرف میزد...گاهی به حرفای اون گوش می داد...گاهی هم...

همون نمی دونست واقعا چه آدم های دوچهره ای توی یه محیط اونجوری می تونست وجود داشته باشه و اون چقدر سادگی کرده بود و همه رو مثل خودش صاف و بی ریا تصور می کرد.همون تا حالا به کسی بدی نکرده بود و چه اشتباه فکر می کرد که همه –لااقل اونهایی که دوستای اون هستند- مثل خودشن.این دوست بدجوری خودشو نشون داد!

یه روز که همون رفت به اونجا یکی بهش گفت :"چکار میکنی که فلانی بدجور زیرآبتو زد!!!"

از خواب خرگوشی بیدار شد و دید آره بابا نگاه ها یه جور دیگه شده و با چشم اعتماد نگاه کردن هم یه جور دیگه تر!

همون نمی دونست اون دوست(!!!...)چی گفته و چه آسمون ریسمونی به هم بافته که اینجوری شده.اینطوری بود که همون بی نوا ،دست از پا درازتر آرزوها و امیدهایی که تو دلش جا خوش کرده بود رو گذاشت تو بقچه ی دل شکسته شو ، راهی خونه شد.هیچی نمی تونست به خونوادش بگه.امیدشو یکی ناامید کرده بود(اون هم ناجوانمردانه)پس چرا باید دل خونوادش رو هم با این خبر می شکست.حالا همون دنبال کاره(مثل همه!)اما با این فرق که هم عمرشو الکی حروم کرد و هماز پشت خنجر خورد و هم دلش شکست...

بدتر از همه دیگه همون،همون آدم صاف و ساده نمی تونست باشه که راحت با همه یکدل بشه.دیگه نمی تونست راحت به دوستاش اعتماد کنه.دیگه نمی تونه...

همون حالا داره به درو دیوار می زنه تا شاید بتونه  یه کاری پیدا کنه(یه سنگ تو تاریکی بندازه!)

همون باز هم امیدش به خداست؛هرجور اون بخواد.همون محتاج همدردی و دلسوزی نیست.محتاج اینه که آدما بدون نقاب باشن و یه کم انصاف به خرج بدن و به خاطر خودشون دیگرون رو له نکنن.دل شکستن اصلا هنر نیست!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

59103

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
سروته یه کرباس
::لوگوی دوستان::



















::اشتراک::